ترنم باران شهر را پر کرده بود
زندگی را خاطره
لحظه ها را مغتنم
برگ ها تعلل می کردند
شاید حس کردن ترنم باران در میان خنده های کودک همسایه
آرزویشان باشد
درختان می لرزند
دستور من این است:
برگ های زرد بیفتند,ارتجالا می سرایم
اما نکند روزی همان برگها مرا تفتیش کنند
باید به تفقد رفت
میعاد برگ ها با درخت ماندنی نیست
درحیاط کوچکم مشعوفم
در کنار نیلوفرهای آبی
ارتجالا می سرایم