ترنم باران شهر را پر کرده بود

زندگی را خاطره

لحظه ها را مغتنم

برگ ها تعلل می کردند

شاید حس کردن ترنم باران در میان خنده های کودک همسایه

آرزویشان باشد

درختان می لرزند

دستور من این است:

برگ های زرد بیفتند,ارتجالا می سرایم

اما نکند روزی همان برگها مرا تفتیش کنند

باید به تفقد رفت

میعاد برگ ها با درخت ماندنی نیست

درحیاط کوچکم مشعوفم

در کنار نیلوفرهای آبی

ارتجالا می سرایم



پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, |

 
 

با نگاهی از تو پرسیدم,آشنایی؟

گفتی نه غریبه ام.

گفتم پس می توانم به تو تکیه کنم چون تو غریبه ای ومن می توانم تمام حرفهای دلم را برایت بگویم.

پس خوب گوش کن.

من آواره ای بودم در میان ویرانه های دل.یک روز قلبم مرا صدا زد وگفت:تا کی می خواهی درین ویرانه ها بمانی؟

گفت:بیا پنجره دوستی را به روی یکی باز کن.

نمی دانستم ونمی دانم چه جوابی به قلبم بدهم؟.......

 

 



شنبه 19 اسفند 1391برچسب:, |