با نگاهی از تو پرسیدم,آشنایی؟
گفتی نه غریبه ام.
گفتم پس می توانم به تو تکیه کنم چون تو غریبه ای ومن می توانم تمام حرفهای دلم را برایت بگویم.
پس خوب گوش کن.
من آواره ای بودم در میان ویرانه های دل.یک روز قلبم مرا صدا زد وگفت:تا کی می خواهی درین ویرانه ها بمانی؟
گفت:بیا پنجره دوستی را به روی یکی باز کن.
نمی دانستم ونمی دانم چه جوابی به قلبم بدهم؟.......
نظرات شما عزیزان: