یکی ازشعرای دوره دبیرستانم
یادته اون روزا توی خیابون
وقتی برمیگشتیم از مدرسه هامون
تاچشم بقیه به ما میفتاد
حسودمیشدن از عشق وصفامون
چشم ودل ما۲تا باهم بودن
شادیهای تو شادی من بودن
۱روز ازت پرسیدم آرزوت چیه
گفتی آرزوم اینه باتوبودن
ازون روزی که اون خونه سدماشد
باعث بارونی گرفتن دلا شد
یه روز که به گذشته فکرمیکردم
کاخ آرزوهام روسرم خراب شد
دنیا روتوی اون چشات میدیدم
بایاد تو مزه ی خوبی روچشیدم
ولی حالاچی من وتوجداییم
ترانه ی نومیدی می سراییم
نظرات شما عزیزان: